خانه عناوین مطالب تماس با من

شمعدانی های خاطره

شمعدانی های خاطره

روزانه‌ها

همه
  • IT ایران

پیوندها

  • گندمین
  • پرستو

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • عنوانش را چمی دانم!
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • چه بگویم ؟!
  • هزاران هزار ...
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • درست نمی توانم بیان کنم....!
  • [ بدون عنوان ]
  • ...
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]

بایگانی

  • مهر 1385 1
  • فروردین 1383 1
  • بهمن 1382 2
  • دی 1382 1
  • آذر 1382 5
  • آبان 1382 4
  • مهر 1382 4
  • شهریور 1382 5
  • مرداد 1382 2
  • تیر 1382 7

آمار : 88844 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • عنوانش را چمی دانم! چهارشنبه 26 مهر‌ماه سال 1385 20:40
    به امیدی انگار بیهوده وقتم را به رنگ و رو بخشیدن به اینجا می گذرانم ... طرح دیگری در ذهن بود که به دل نمی نشست ... شاید دوباره دستی درآن بردم اما بعد ...می دانی از آخرین نوشته ات چقدر می گذرد ؟ دو سال و هفت ماه و بیست و شش روز ... و باز هم میگذرد ... و بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز ... و...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1383 01:24
    زمستان می آید ـ و گُل برف باز میشود ـ بهار می آید ـ و گُل برف آب میشود ـ و جهان همین و همین است ـ یک لحظه بیا ... یک لحظه برو . اومدم بگم ... فراموشتون نکردم ... ... عیدتون مبارک ... ایشالا همیشه سلامت باشین و موفق.
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1382 21:31
    تنهاست ... تو بیابون گم شده ... تشنه ست و دنبالِ آب ...دویدن پیِ سراب ها ناتوانش کرده ... ولی نا امید نیست . پاهای خسته ش رو رویِ شنها میکشه ... باز موجی از نور توجهش رو جلب میکنه, یعنی آبه ؟ قدم هاش رو سریعتر میکنه ... می رسه ... سراب ... ادامه میده ... تلاءلو ... امید ... سراب ... ... نور ... امید ... سراب ... ......
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1382 00:27
    دلم میخواد برم ... خیلی وقته دلم یه جای دور میخواد ... دور از این روز ها که فکر میکردم آرومن ... فکر میکردم آرومم ... یه جای دور از این آرامش های نا مطمئن و لحظه ای ... کجا بروم ؟! کجا بروم که خدا حتا برای خودش بگردد رها دور شود حتا, در کوچه ای, یا بیابانی از تکرار آیه های خودش در فصل و من پر از تلاطم این همه رو به رو...
  • چه بگویم ؟! پنج‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1382 21:29
    حرف زیاد هست ... ولی نمیدونم چرا نه میشه گفت و نه میشه نوشت ... انگار به یه زبونِ دیگه نیاز دارم ... نمیدونم ... خودم هم نمیدونم چی دارم میگم ... ... بم ...... یک هفته گذشته ... یک هفته ... ولی یک هفتهء طولانی ! خیــــــــــلی طولانی ... ..... صبورا ! تپه ای سکوت نصیبِ دور دست میکنی گنجِ پنهان نصیب خاک. سکوت و ستاره...
  • هزاران هزار ... جمعه 28 آذر‌ماه سال 1382 23:08
    خوبِ من ـ شاید هزارمین بار است که در حرفهای شبانهء مان این تکرارهای تلخ را برایم دوره می کنی و همچون هزاران شب گذشته بغض صورت شکسته ات را سرخ میکند ... و من سکوت سختم را با هزاران کلنجار می شکنم و ... که را دلداری میدهم ؟؟ تو .. یا خودم؟! خودت خوب میدانی دیگر برای باور این حرفها خیلی دیر شده ... اما باز هم آرام میشوی...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 24 آذر‌ماه سال 1382 16:52
    گوشه ای می نشینم کنار علف نگاه میکنم به سیب می افتد در آب و من خیسِ این سادگی میشوم. میدانی ... میخواهم ساده باشم ... ساده ببینم ... ساده بگویم و به سادگی لذت ببرم ... ساده ... ســـــــــــادهء ساده ... میدانی ... دوست دارم توهم وقتی این ها را میخوانی, به سادگی ام بخندی ...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1382 23:32
    لطفاً منو ببین ... لطفاً منو بفهم ..! ناغافل در رو باز میکنه , چراغ خاموشِ... اون دراز کشیده ... حرف داره ... هر وقت این طور سر زده وارد اتاق اون می شه حسابی دلخورش میکنه ... ولی مهم نیست ... حرف های مبهمش رو فریاد میکشه ... سعی میکنه از دستاش هم برای فهموندن کلامش استفاده کنه , ولی .. همون جوابهای بیربط همیشگی : آره...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 14 آذر‌ماه سال 1382 23:12
    نورا! شب چیست . وقت؟ ومن چه میدانم چیست وقت, شب چیست؟ هر لحظه تویی که میایی بالا در آتش دشت و پر میزنی ناگاه در پلک کودکان. که میروی دور, روی شانه های مسافران که نرم میایی با باد, می روی هر کجا در خاک و خیالِ آدمی. پلک, خاک; و من چه میدانم چیست خاک, پلک کودکان چیست؟ خاکم کن پلک کودکانم کن! * هیوا مسیح * یک کتاب ... یک...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1382 16:24
    توی ماشین نشستی و بارون میاد .... قطره های بارونِ روی پنجره ها ... نمیذارن بیرون رو تماشا کنی ... پس مجبور میشی دست از فکر و خیال و جاده برداری . مامان رو نگاه میکنی که داره با تسبیح چوبی مادرجون ذکر میگه ... خواهرت سرش رو به شیشه تکیه داده ... انگار دارن عکس خودش رو تو دونه های بارون تماشا میکنه ... و صدای شهرام...
  • درست نمی توانم بیان کنم....! سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1382 23:38
    هیچ وقت همه چیز همان طور که میخواهی نمیشود...هیچ گاه خوشبختی تورا تنگ در آغوش نمیگیرد و در هیچ لحظه از شادی مستِ مست نخواهی بود . نه! ... نه آن لحظاتی که در وجودِ پر جودش غرق شده ای که اگر لیاقت چنان لحظه ای را داشته باشی به یک عمر می ارزد ... به اندازه تمام این لحظات زمینی ـ که اگر مملو شادی و غنا باشد تو دیگر او را...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 21 آبان‌ماه سال 1382 05:55
    ساعت ۸ شب از کلاس میرسی ... یه سری حرف و سخن که, بنا به دلایلی, تا میرسی پیش میاد ... چک و چوونه هاتو میزنی و بالاخره میای تو اتاقت .... on میشی ... صفحه بلاگ اسکای رو هم باز میکنی میخوای update کنی مثلا, یه سری چیز هام تو ذهنت آمادست که بنویسی .... یه دفعه میبینی yahoo messenger رات نمیده ! دوباره و دوباره امتحان...
  • ... پنج‌شنبه 15 آبان‌ماه سال 1382 02:18
    امشب هم خواب ندارم .... بیداری امشب را قلم و دوات هم چاره ساز نیست .... نمیتوان نوشت ... هیچ ... پس این ها چیست؟؟!! نمیدانم ... این من نیستم ... این, من نیستم ... میخواهم بشنوم .. فقط بشنوم ...غرق شوم ... و ... خیال کنم. ..... خدایا ...من چقدر گناهکارم! .... کاش امشب خواب ببینم ... ...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 10 آبان‌ماه سال 1382 18:35
    سلام! شرمندهء همه کسایی که اونقدر این مطلب قبلی رو دیدن اعصابشون خورد شد!! تنبلم قبول ..! ولی باور کنید این چند وقت اوضاع خیلی شلوغ بود. هم روحی و هم کلی! نمیدونم شاید چون من خودم بچه آخرم و هیچ وقت بچه کوچیک تو خونه نداشتیم فکر میکنم بچه که تو خونه باشه دیگه زندگی رو هواست! ولی خداییش دنیایی ان این بچه ها هم برای...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1382 23:19
    این چند روزه معنی تنهایی رو بهتر فهمیدم ... مخصوصا این دو روز نمیدونم چرا ؟ باشه .. تمام سعیَمو میکنم که غر غر نکنم ! اما ... فقط یه ذره!!! نه دلم نگرفته ! فقط یکم دل خورم اونم از دست خودم . از دست خودم که بیخودی و بیربط از اینو اون دلم میگیره !!! آخه با با به کسی چه که تو نمیدونی چته؟! به کسی چه که تو نمیتونی جواب...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 21 مهر‌ماه سال 1382 21:22
    توی دلش و تو چشمهاش یه نوری بود ... یه نورِ خاص .. یه رحمت یه لطف از طرف خدا .. خدایی که این نور رو به اون بخشیده بود . شاید یک عطیه! باید ححفظش میکرد تا به کمکش راه رو طی کنه و به جایی که باید ؛ برسه... سن و سالی نداشت . نمیدونم دقیق ... چند تا فرشته همراهیش میکردن ... شاید هم فرشته نبودن ولی اینطور به نظرم اومد ......
  • Here I am! پنج‌شنبه 10 مهر‌ماه سال 1382 00:18
    Here I am This is me I'm comming to this world so wild and free Here I am so young and strong right here in a place I belong It's a new world .....It's a new start It's life with a beatting of a young heart It's new day ....in a new land and It's waitting for me Here I am گوش کردین؟... دوستش دارم هم موسیقی و هم شعرش...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 6 مهر‌ماه سال 1382 22:41
    قدیما... هر وقت یه کاری میکردم که نباید میکردم... یا کاری رو که باید؛ انجام میدادم. یا اینکه خلاصه یه کاری یا اتفاقی صورت میگرفت. یه کاغذ بر میداشتم و مینوشتم ؛ یه زمانی اون نوشته ها نامه بودن.. نامه هایی از خودم به خودم....نامه های نغمه کوچیکه به نغمه بزرگه ! و جوابهاش بازم از خودم به خودم!... کم پیش میومد نامه ها...
  • سعی نکنین... خیلی بی ربطه! یکشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1382 22:20
    رفت.... - از کدوم جاده بریم به نظرِتون بهتره؟ +از هر کدوم الان قشنگ تره.... - به خانومو ... دلِ خُرمی داره .. * کدوم خلوت تره .. زود تر میرسیم از همون برو... عروسی... ـ حالا چرا بُق کرده بودی؛ نشسته بودی؟! + کی؟! من؟! نه.... * فکر کردی چند سالته؟ ۶۰؟ میدونی نغمه اصلا تو شاد بودن یادت رفته... ولی من خوشحال بودم .. به...
  • بازم.... سه‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1382 00:01
    تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی تو نه بر آنی که منم من نه برآنم که تویی من همه در حکم توام تو همه در خون منی گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی خدا جونم باز هم کار کارِ خودته ؛ یه دنیا صبر ؛ یکم شانس ؛ هر قدر که لازم می دونی عقل و یه دل پرِ محبت و خالی از کینه... واسه من و یه دو سه نفر دیگه که خیلی لازمه....
  • ... چهارشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1382 15:58
    من کیم تا به مدیح تو بگویم سخنی ای خداوند سخن در همه اعصار علی عیدِ همگی مبارک. خیلی دیر به دیر update می کنم تو دفترم که نمی نویسم زیاد. نمی دونم چمه حرف خیلی دارما...از صبح که پا میشم مثل این دیوونه ها دارم با خودم صحبت میکنم تا شب. تمامشم هم آخری به مهم نیست ؛ درست میشه و خدا خودش میدونه ختم میشه. یعنی رسما به هیچ...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1382 00:04
  • با با اینجا چه خبره؟!!! جمعه 7 شهریور‌ماه سال 1382 09:01
    سلام! دیگه سالی یه مرتبه می نویسم..... نمیدونم چی شده ؛نمیدونم چرا اینطور شده ؛ اصلا نمیدونم از کی .... خیلی وقت بوده من نمی فهمیدم یا نه تازه پیش اومده... همه قاطی کردن ,زندگی ها قاراشمیش شده انگار همه یادشون رفته میشه لذت هم برد و با اعصاب راحت هم زندگی کرد. یکی مشکل مالی داره؛ یکی در به درِ یه خونَس؛ یکی می خواد...
  • چرا من دیگه نیستم؟!!! سه‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1382 02:34
    می خوام باشم ها ولی انگار همیشه یه مسئله ای پیش میاد ... ای بخشکی شانس... ببین چقدر دیر اومدم...خاله اس دیگه ول نمی کنه. یکی نیست بگه آخه این چرندیات به ما چه؟! ما که نمیفهمیم چی میگی... میدونم بعد کلی update نکردن نوشتن این اراجیف خیلی احمقانس ولی اعصابم از دست خودم و شانسم و کاروانسرامون که تو این چند روزه تماما از...
  • از همه چیز و هیچ چیز... پنج‌شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1382 19:29
    یه بلال داغ از رو آتیش بر میداری ؛ شلوارتو میزنی بالا و تا زانو میری تو آب خنک و زلال رودخونه شروع میکنی به خوردن, دیدن و فکر کردن. کوها , درختا ,‌آدما , اینجا همه چیز ساده و آرومِ . همه چیز واقعیه . تقریبا همون طوری که باید باشه. به همین خاطره که دیدن هر چیزی حتی سنگ های کف رودخونه هم تو رو یادِخدا میندازه . هلو رو...
  • دیدار دوشنبه 30 تیر‌ماه سال 1382 23:57
    این بار دلِ پر اومده بود...یه عالمه حرف داشت براش. از دور که دیدش دلش ریخت...شکست.... بغلش کرد و صورتش رو چسبوند بهش؛ گریه کرد؛ حرف زد ولی...اون سرد و خاموش بود . سرد و سخت و ساکت... ادامه داد ؛ گفت که دیگه در مونده . گفت که چقدر به وجودش احتیاج داره. گفت که دلش خیلی تنگه و گفت که حالا فهمیده اون چه باری رو بدوش...
  • زندان یکشنبه 29 تیر‌ماه سال 1382 13:15
    صبح زود با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شد . از توی تختش بلند شد و دنبال تلفن می گشت که ناگهان یادش آمد توی زندانه, سلول انفرادی, دوباره خوابید. یکی دو ساعت بعد از خواب بیدار شد. صورتش را اصلاح کرد لباسهایش را پوشید و رفت بیرون. داشت باران می آمد. یک ماشین از کنارش رد شد و از سر تا پایش را حسابی خیس کرد که یادش آمد توی...
  • دفتر خاطرات! پنج‌شنبه 26 تیر‌ماه سال 1382 00:31
    امروز داشتم دفتر خاطرات قدیمیم رو ورق میزدم از همین دفتر خاطرات ها که دوران مدرسه میدی به همه پرت و پلا بنویسن تخلیه شن. به نکات جالبی بر خوردم. اینو گندمزار جان برام نوشته: نغمه جان سلام! اول اینکه امیدوارم ثلث سوم نمرات بسیار بدی بیاوری! اصلا رد بشی و سال دیگه با دوم های دوست داشتنی هم کلاس شوی! دوم اینکه امیدوارم...
  • باز گشته ام از سفر , سفر از من باز نمی گردد... دوشنبه 23 تیر‌ماه سال 1382 12:09
    همیشه وقتی انتظار یه چیزی رو خیلی میکشی بعد از اینکه به دستش میاری یه حسی بهت دست میده. یه جور خلاء دوباره .نمیدونم شاید من اینطوریم , چون قدر حال رو نمیدونم و همیشه انتظار لحظات بهتر و روزهای بهتر رو دارم. غافل از اینکه همین لحظه ها بهترین هاست و دیگه تکرار نمیشه. ولی بالاخره همین حالا هم ماله منه و نمی خوام از دستش...
  • بود آیا که در میکده ها بگشایند؟... دوشنبه 16 تیر‌ماه سال 1382 18:37
    اوضاع بهم ریختس . هر چند چندان مرتب هم نبوده.نمیدونم چی میشه فقط میدونم خودم هم جز بد اخلاقی و غرغر کاری انجام نمیدم . خدا به همه صبر بده . چقدر جای یه نفر خالیه... دلم براش تنگ شده. همچنان: بار خدایا من از تو خواستارم به رحمت تو که فرا گرفته هر چیز را... چه جای ماه , که حتی شعاع فانوسی درین سیاهی جاوید کور سو نزند به...
  • 32
  • صفحه 1
  • 2