خوبِ من ـ شاید هزارمین بار است که در حرفهای شبانهء مان این تکرارهای تلخ را برایم دوره می کنی و همچون هزاران شب گذشته بغض صورت شکسته ات را سرخ میکند ... و من سکوت سختم را با هزاران کلنجار می شکنم و ...
که را دلداری میدهم ؟؟ تو .. یا خودم؟!
خودت خوب میدانی دیگر برای باور این حرفها خیلی دیر شده ... اما باز هم آرام میشوی ... شکر میکنی و سکوت ...
این همه صبر و گذشت؟! تو همیشه مرا متعجب میکنی ... کاش کمی شبیهَت بودم .
امشب هم گذشت ...
آرام باش ...
من و تو با همیم
و خدا با ماست ...
برای تحمل این لحظه ها همین کافیست ...
.....................

.....
نه!
نمی خواهم تمامش کنم ... نمیخواهم حرفهایم را اینجا تمام کنم ... میخواهم چیزی غیر از اینها بگویم ... چیزهایی که هردومان را حسابی بخنداند ...
آخ ... شیرینی هایی که همین عصر درست کردیم ...! خنده دار بودند نه؟ کاش فقط به جای آنهمه رنگ و بو کمی شیرین بودند ... فقط کمی ...
بخند ... بخند ... بالاخره همه چیز شیرین میشود ... میدانم ...