چرا من دیگه نیستم؟!!!


می خوام باشم ها ولی انگار همیشه یه مسئله ای پیش میاد ... ای بخشکی شانس...
ببین چقدر دیر اومدم...خاله اس دیگه ول نمی کنه. یکی نیست بگه آخه این چرندیات به ما چه؟! ما که نمیفهمیم چی میگی...
میدونم بعد کلی update نکردن نوشتن این اراجیف خیلی احمقانس ولی اعصابم از دست خودم و شانسم و کاروانسرامون که تو این چند روزه تماما از مهمون پرو خالی میشد و یک ثانیه هم آدم نمی تونست تنها باشه خورد شده .
دلم میخواست بودم مثل قدیما می دونم اون موقعه اش هم دردی رو دوا نمی کردم ولی حداقلش بودم و کمترین کار ممکنه یعنی گوش دادن رو انجام میدادم ولی حالا ...
میدونم تو این چند روزه یکی دو نفر هر چه قدر هم بهم بدو بیراه گفته باشن حق دارن ولی چیکار کنم که خودم هم از وضع قاراشمیش زندگیم دارم خل میشم.
نمیفهمم کِی صبح میشه کِی شب میشه کِی حالم خوبه کِی بدِ. الان مثلا چرا سر فلان کس داد زدم یا اصلا چرا دلم از دست بهمان کس گرفته.(خوب یه دفعه بگو روانی شدم دیگه ,چرا اینقدر طول و تفصیلش میدی؟!)
نمیدونم بابا نمیدونم ...من که هیچ وقت کاری از دستم بر نیومده و نمیاد گویا, فقط خودِ خدا به همه کمک کنه و دل همه رو شاد و روح همه رو آروم...


کوتاه شویم و بنشینیم
کنار هم باشیم
فاصله ها را پُر کنیم
با شاخه های شیرین و دهان های بی تقصیر
آنقدر ها دور نرویم
که فرصت دیدار دوباره را گم کنیم
امروز آینه
موهای سپیدم را میشمرد و میگریست
چشمانش را که میشستم گفت:
زیاد دور نروی!
کودک که بودی
سکه هایت را در مشتت نگاه میداشتی ـ
تا گم نکنی.
فرصت ها را از دست ندهی!

کوتاه شویم و بنشینیم
رنگ چشمان یکدیگر را از یاد نبریم

از همه چیز و هیچ چیز...


یه بلال داغ از رو آتیش بر میداری ؛ شلوارتو میزنی بالا و تا زانو میری تو آب خنک و زلال رودخونه شروع میکنی به خوردن, دیدن و فکر کردن. کوها , درختا ,‌آدما , اینجا همه چیز ساده و آرومِ . همه چیز واقعیه . تقریبا همون طوری که باید باشه. به همین خاطره که دیدن هر چیزی حتی سنگ های کف رودخونه هم تو رو یادِخدا میندازه .
هلو رو از رو درخت , خیارو از رو بوته , میچینی و یه راست میذاری تو دهنت . مزهء واقعیش رو حس میکنی و لذت میبری.
میری بالای درخت شاتوت سالخوردهء باغ روی یه شاخش جا خوش میکنیو منظره های اطراف رو نگاه می کنی . خدا رو شکر میکنی به خاطره اینهمه زیبایی و عظمتی که خلق کرده . نیم ساعت, یه ساعت... میگذره... اینجا زمان آروم و بی شتاب میگذره ؛کسی عقربه های ساعت رو دنبال نمی کنه ...


می خواستم بیشتر بنویسم و از دوری از شهر شلوغ دوست داشتنیم تعریف کنم ولی وقتی اومدم و شروع کردم به خوندن وبلاگ ها نمی دونم چرا, ولی خیلی دلم گرفت. از خودم از زندگی...
وقتی از قضایا دوری با خودت هزار و یک فکر میکنی و هر روز یه راه جدید برا آدم کردن این نغمهء پر از اشتباه پیدا میکنی. قول میدی که وقتی برگشتی از هزار و یک نفر معذرت خواهی کنی و به درد دل های همه آدمای اطرافت خوب گوش کنی و به همشون کمک کنی ولی وقتی میای میبینی هنوز همونی با همون توانایی های محدود همیشگیت . نمی دونم شاید اشکال کار اینه که باید از همون روز شروع کنی از همون لحظه...نمی دونم...
برم دیگه خیلی پرت و پلا گفتم خودم هم نفهمیدم شما که هیچی...
شاد باشید.