دیدار


این بار دلِ پر اومده بود...یه عالمه حرف داشت براش. از دور که دیدش دلش ریخت...شکست....
بغلش کرد و صورتش رو چسبوند بهش؛ گریه کرد؛ حرف زد ولی...اون سرد و خاموش بود . سرد و سخت و ساکت...
ادامه داد ؛ گفت که دیگه در مونده . گفت که چقدر به وجودش احتیاج داره. گفت که دلش خیلی تنگه و گفت که حالا فهمیده اون چه باری رو بدوش میکشیده بدون اینکه شکایتی بکنه.
ولی... اون همچنان ساکت بود نه حرکتی نه حرفی نه نوازشی...هیچ... انگار نبود؛ می گفتن اونجاست ولی نه... شاید هم نمی خواست خودش رو نشون بده.
یکی زد رو شونش : پاشو دیره. چرا اینطوری می کنی؟
نمیخواست بره . حاظر بود ساعت ها همون جا بمونه بلکه یه صدایی ,یه پیامی ... دلش می خواست اون بهش بگه که کمکش میکنه که هنوز باهاشه که هنوز دوستش داره. ولی... یعنی فراموشش کرده بود؟
.....
...مثل همیشه آب و گُل و...
نشست تو ماشین. اینبارم جوابش رو نداده بود. عیبی نداشت دیگه عادت کرده بود حداقل احساس میکرد یه کم سبک شده...

زندان


صبح زود با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شد . از توی تختش بلند شد و دنبال تلفن می گشت که ناگهان یادش آمد توی زندانه, سلول انفرادی, دوباره خوابید.
یکی دو ساعت بعد از خواب بیدار شد. صورتش را اصلاح کرد لباسهایش را پوشید و رفت بیرون. داشت باران می آمد. یک ماشین از کنارش رد شد و از سر تا پایش را حسابی خیس کرد که یادش آمد توی زندانه و روی تخت فلزی سلول انفرادیش نشسته . حوصلش سر رفته بود. از روی تخت بلند شد و شروع کرد به قدم زدن. همینطور که داشت قدم میزد رسید به سالن نمایش. یک بلیط خرید و رفت توی سالن. نمایش خیلی خیلی کسل کننده بود . از سالن رفت بیرون و یک سیگار روشن کرد . داشت سیگار میکشید که یادش آمد توی زندانه . سرش را به دیوار سلول تکیه داده بود و ریر لب آواز می خواند . نشست روی تخت . همیشه دوست داشت پولدار باشه . تصمیم خودش را گرفت: الان وقتشه! از توی کشوی میز تفنگش را برداشت و رفت بیرون . به صورتش ماسک زد و وارد بانک شد . داشت تهدید کنان به سمت صندوق میرفت که یک پلیس بش حمله کرد .توی دادگاه به جرم قتل پلیس محکوم به اعدام شد . هر کاری کرد یادش نیامد توی زندانه و توی سلولش تک و تنهاست . تو گرگ و میش, دیروز اعدام شد!



نمی دونم چرا هر وقت میخوام با یه روحیه شاد هم نه! با یه روحیه متعادل, عین آدم بشینم بنویسم یه موضوعی پیش میاد و حسابی حالم رو میگره . خلاصه فعلا که اینطوریه , متاسفم , باید تحمل کنید...
در ضمن من اینو دیروز ساعت ۷ عصر نوشتم که بخاطر کمبود امکانات الان داره pablish میشه!!!!! ( در جواب دوستانی مثل پرستو جان که ۲۴ ساعته گیر میدن!!)

دفتر خاطرات!

امروز داشتم دفتر خاطرات قدیمیم رو ورق میزدم از همین دفتر خاطرات ها که دوران مدرسه میدی به همه پرت و پلا بنویسن تخلیه شن.
به نکات جالبی بر خوردم.
اینو گندمزار جان برام نوشته:
نغمه جان سلام!
اول اینکه امیدوارم ثلث سوم نمرات بسیار بدی بیاوری! اصلا رد بشی و سال دیگه با دوم های دوست داشتنی هم کلاس شوی!
دوم اینکه امیدوارم کارنا مه ات را که گرفتی تو را با صورتی کبود و باد کرده در کنار پدر جانت ببینم و حسابی به خاطره نمره های درخشانت کتک خورده باشی!
سوم اینکه...
میبینید؟ من و گندم زار از اولش هم با هم احساسی و لطیف بر خورد میکردیم.
این هم یاداوری قسار یکی از دوستان بسیار فرهیختمه:
...آخی یادته احمدی معلم اقتصاد ترم پیش ( اژدهای کمودو را می گویم! ) دمش را هر جلسه تمییز میکرد و می گذاشت تو شلوارش و می اومد مدرسه فکر می کرد ما خریم نمی فهمیم دم داره !! بدبخت! ...
وای نمیدونید این پرستو عجب با احساس نوشته هر دفعه اون شعر های جواتیشو که احتمالا یک سریش رو هم از پشت کامیوون ها برداشت کرده می خونم به جان خودش اشک تو چشمام حلقه میرنه!! بابا پرستو تو که اون همه با احساس بودی چرا تو زرد از آب در اومدی؟
خلاصه که کلی خاطرات خل بازیامون زنده شد برام.

در ضمن این update هم بعد از توصیه لطیفه بعضی از دوستان صورت گرفت! بدونن که ما حرفشنوی داریم!