سعی نکنین... خیلی بی ربطه!


رفت....
- از کدوم جاده بریم به نظرِتون بهتره؟
+از هر کدوم الان قشنگ تره....
- به خانومو ... دلِ خُرمی داره ..
* کدوم خلوت تره .. زود تر میرسیم از همون برو...

عروسی...
ـ حالا چرا بُق کرده بودی؛ نشسته بودی؟!
+ کی؟! من؟! نه....
* فکر کردی چند سالته؟ ۶۰؟ میدونی نغمه اصلا تو شاد بودن یادت رفته...

ولی من خوشحال بودم .. به خاطرِ همه اونایی که از شادی نمیدونستن چه بکنن ... نمیتونستن حتی یه ثانیه ساکن وایسن ... واسه اونایی که همه غمها و غصه ها رو واسه چند ساعتی هم که شده فراموش کرده بودن .. همه کینه ها رو قهر ها رو ...دستاشونو داده بودن به هم و میرقصیدن.
من خوشحال بودم ... ولی نمیدونم چرا نمیتونم مُدِل اونا شادی کنم؟!..


دریا....
بازم آبی... بازم بی انتها ... بازم مهربون و سخاوتمند...مثلِ او...


برگشت...
-ایندفعه از کُدوم بریم؟
+از همونی که قشنگ تره....
*اینو ولش کن بابا..حالش خوش نیست...


کاج های زیادی بلند.
زاغ های زیادی سیاه.
آسمان بی انداره آبی.
سنگچین ها ,تماشا, تجرد.
کوچه باغ فرا رفته تا هیچ.
ناودان مزین به گنجشک.
تا آفتاب صریح.
خاک خوشنود.

چشم تا کار میکرد هوش پاییز بود.
ای عجیب قشنگ!
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ,
چشم هایی شبیه حیای مشبک,
پلک های مردد
مثل انگشت های پریشان خواب مسافر!
زیر بیداری بید های لب رود

انس
مثل یک مشت خاکستر محرمانه
روی گرمای ادراک پاشیده میشد.

فکر
آهسته بود
آرزو دور بود
مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند.

در کجای پاییز هایی که خواهند آمد
یک دهان مشجر
از سفر های خوب
حرف خواهد زد؟

*سهراب*

بازم....


تو نه چنانی که منم
من نه چنانم که تویی
تو نه بر آنی که منم
من نه برآنم که تویی
من همه در حکم توام
تو همه در خون منی
گر مه و خورشید شوم
من کم از آنم که تویی


خدا جونم باز هم کار کارِ خودته ؛ یه دنیا صبر ؛ یکم شانس ؛ هر قدر که لازم می دونی عقل و یه دل پرِ محبت و خالی از کینه...
واسه من و یه دو سه نفر دیگه که خیلی لازمه. بقیه هم هر جور خودشون و خودت میدونی...

...

من کیم تا به مدیح تو بگویم سخنی
ای خداوند سخن در همه اعصار علی

عیدِ همگی مبارک.

خیلی دیر به دیر update می کنم تو دفترم که نمی نویسم زیاد. نمی دونم چمه حرف خیلی دارما...از صبح که پا میشم مثل این دیوونه ها دارم با خودم صحبت میکنم تا شب. تمامشم هم آخری به مهم نیست ؛ درست میشه و خدا خودش میدونه ختم میشه. یعنی رسما به هیچ نتیجه ای نمی رسم...
ولش کن بابا ...
قبلا هایه زمانی بود؛ که فکر میکردم خوب میتونم احساس آدمهایی رو که بهم نزدیکند بفهمم ؛ مثلا وقتی که ازم دلخورن یا دلشون گرفته... و کمکشون کنم ؛ یکم که گذشت احساس میکردم میفهمم ولی مثل قبل قادر نیستم کمکی بکنم..فقط گوش میکردم ... حالا دیگه کم کم دارم به این نتیجه میرسم که دیگه حتی نمی تونم احساسشون رو خوب درک کنم. اشتباه میکنم اونم زیاد ..کمکی نمیکنم ..و حتی خیلی وقتا خودم باعث دلخوریشون میشم بدون اینکه بخوام و بفهمم و حتی بعدش حدس بزنم...و موقعی متوجه میشم که خیلی دیره...
نمی دونم نمیخوام فکر کنم که ازشون دور شدم... نه اینطور نیست .لااقل اینطور احساس نمیکنم .. هر چند ... خیلی به احساسم بی اعتمادم....


امروز روزِ پدر هم هست...
بابا روزت مبارک.
دوستم داشته باش!...