تنهاست ... تو بیابون گم شده ...
تشنه ست و دنبالِ آب ...دویدن پیِ سراب ها ناتوانش کرده ... ولی نا امید نیست . پاهای خسته ش رو رویِ شنها میکشه ... باز موجی از نور توجهش رو جلب میکنه, یعنی آبه ؟ قدم هاش رو سریعتر میکنه ... می رسه ... سراب ...
ادامه میده ... تلاءلو ... امید ... سراب ...
... نور ... امید ... سراب ...
...
روی شنها زانو میزنه و رو به آسمون میکنه ... آفتاب درست بالایِ سرشِ . خسته ست خیلی خسته ... سری میچرخونه , اینبار با دقت بیشتری نگاه میکنه و ... یه درخششِ عمیق ... از جاش بلند میشه , سعی میکنه بدوِ . میدوِ ... فریاد میزنه: واقعیه ... این دیگه واقعیه ...چون من اینطور میخوام ... چون من اینطور میبینم ... خدایِ من... آره .. خودشِ ...
میرسه ...
از شادی فریاد میکشه ...
آب و به سرو صورتش میپاشه ...
مشت مشت ازش میخوره ...
خودش و میون آبا رها میکنه ...
خنک میشه ...
تمامِ وجودش خنک میشه ...
و مملو از رضایت ...
پر از وصل ...
.....
...
ـ خدایِ من ! مُرده ؟!
* بذار ببینم ... آره مُرده .
ـ از تشنگی ...
* حتما از تشنگی .
ـ نگاهش کن ... یه جوری نیست ؟ تو دستا و دهنش رو ... پر از شنه ...
* آره یه جوریه ... یه جوری انگار شاده ... میخنده . چی میگم بابا ... بیا بریم .
ـ بریم؟!
* آره , کارِ دیگه ای میشه کرد ؟
ـ صبر کن ... اینجا یه بویی نمیاد ؟! یه بویِ عجیب ...
* بوی رطوبتِ ... انگار ...
ـ آره , آدم حس میکنه دمِ چشمه س . شاید این نزدیکی ها چشمه باشه ..
* بیا بریم ... خودت که میدونی هیچ چشمه ای این اطراف نیست .
... بویی به مشام میرسه ... بویِ چشمه ... بویِ آب ... بویِ امید ...