این چند روزه معنی تنهایی رو بهتر فهمیدم ... مخصوصا این دو روز نمیدونم چرا ؟ باشه .. تمام سعیَمو میکنم که غر غر نکنم ! اما ... فقط یه ذره!!! نه دلم نگرفته ! فقط یکم دل خورم اونم از دست خودم . از دست خودم که بیخودی و بیربط از اینو اون دلم میگیره !!! آخه با با به کسی چه که تو نمیدونی چته؟! به کسی چه که تو نمیتونی جواب اون نگاهِ پر از سوال خواهرت رو بدی؟! تازه! اصلا به اون بیچاره چه که هر شب خستگیت رو رو سرِش هوار میکنی؟! نگاه که بکنی میبینی که اون از همه بی تقصیر تره ! از همه ....! یا ...
باز دارم بی ربط میگم باز کسی نمی فهمه چی دارم میگم ... یه حسه عجیب غریبه دیگه هم دارم ... همش دلم شور میزنه . احساس میکنم یه عالمه فرصت رو بیهوده از دست دادم ؛ همش فکر میکنم وقت کمه و یه دنیا کار که میخوام انجامشون بدم ولی تکون نمیخورم یه عالمه کتاب نخونده موسیقی و صدای نشنیده ... چیزه ندیده ,حرفِ نزده ................
بسه ,بسه دیگه ... یه شعر بنویسم بهتره .خودم از تو متن یه کتاب خوندمش ولی مثله اینکه از دیوان کورنه است :
از حکمت جاودانی صلایی سر داده میشود و ما را می آگاهاند.
می گوید: ای فرزندان آدمیان
از این تلاش شما را چه بهره رسیده است؟
به کدام خطا ,ای جان ,ای بیهوده گرایان
از پاک ترین خون رگ های خود
غالبا برای خویش نه نانی که سیرتان کند
بلکه سایه ای را که گرسنه تر ار پیش رهایتان می کند ,می خرید؟ ....
نانی که من پیشنهاد می کنم خوراک فرشتگان است:
خدا ,خود آن را از سر گل گندم خویش ,می پزد.
و همین نان بس خوشگوار است
که مردمی که به دنبالشان راه افتاده اید
هرگز بر سفره خویش عرضه نمی کنند.
من آن را به کسی که میخواهد مرا پیروی کند,
هدیه می کنم