نورا!
شب چیست . وقت؟
ومن چه میدانم چیست وقت, شب چیست؟

هر لحظه تویی
که میایی بالا در آتش دشت و
پر میزنی ناگاه در پلک کودکان.
که میروی دور, روی شانه های مسافران
که نرم میایی با باد,
می روی هر کجا در خاک و خیالِ آدمی.

پلک,
خاک;
و من چه میدانم چیست خاک, پلک کودکان چیست؟

خاکم کن
پلک کودکانم کن!

* هیوا مسیح *


                               
یک کتاب ... یک صحبت .. یک نظر .... و باز یک دلگرفتگی ....

نمیتونم افکارم رو جمع و جور کنم ...دیگه به درست یا غلط بودنشون هم نمیخوام فکر کنم . غلط بودنشون همه چی رو وارونه میکنه! .... من میام ته صف و همه کسایی که فکر میکردم پشتِ من هستن ... جلوم ! من ... ته صف ... با دستای خالی و یه دنیا سوال ! نمیدونم شاید از اولش هم همینجا بودم ....
آره ... راست میگی ....اصلا من در حدی نیستم که بتونم در مورد جام تو صف نظر بدم .

باید جنبید ...!
راستی ... خیلی ازت  دلخورم !



توی ماشین نشستی و بارون میاد .... قطره های بارونِ روی پنجره ها ... نمیذارن بیرون رو تماشا کنی ... پس مجبور میشی دست از فکر و خیال و جاده برداری .
مامان رو نگاه میکنی که داره با تسبیح چوبی مادرجون  ذکر میگه ... خواهرت سرش رو به شیشه تکیه داده ... انگار دارن عکس خودش رو تو دونه های بارون تماشا میکنه ... و صدای شهرام ناظری که می خونه..... غرض ها تیره دارد دوستی را .... غرض ها را چرا از دل نرانیم ... چرا از دل نرانیم .........
اینجام چیزهای زیادی برا دیدن و شنیدن و فکر کردن داره ها...

شاید گریه هم مثل دونه های بارونه, جلوی چشم هامون رو میگیره و وادارمون میکنه خودمون باشیم و به درونمون فکر کنیم ... ببینیم تهِ تهِ دلمون چی میگذره ... اون موقع شاید بشه غرَضها و بدیها رو هم از دل روند ... 


راستی ... دوستای دوستداشتنی, عید همتون مبارک .