صبح زود با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شد . از توی تختش بلند شد و دنبال تلفن می گشت که ناگهان یادش آمد توی زندانه, سلول انفرادی, دوباره خوابید.
یکی دو ساعت بعد از خواب بیدار شد. صورتش را اصلاح کرد لباسهایش را پوشید و رفت بیرون. داشت باران می آمد. یک ماشین از کنارش رد شد و از سر تا پایش را حسابی خیس کرد که یادش آمد توی زندانه و روی تخت فلزی سلول انفرادیش نشسته . حوصلش سر رفته بود. از روی تخت بلند شد و شروع کرد به قدم زدن. همینطور که داشت قدم میزد رسید به سالن نمایش. یک بلیط خرید و رفت توی سالن. نمایش خیلی خیلی کسل کننده بود . از سالن رفت بیرون و یک سیگار روشن کرد . داشت سیگار میکشید که یادش آمد توی زندانه . سرش را به دیوار سلول تکیه داده بود و ریر لب آواز می خواند . نشست روی تخت . همیشه دوست داشت پولدار باشه . تصمیم خودش را گرفت: الان وقتشه! از توی کشوی میز تفنگش را برداشت و رفت بیرون . به صورتش ماسک زد و وارد بانک شد . داشت تهدید کنان به سمت صندوق میرفت که یک پلیس بش حمله کرد .توی دادگاه به جرم قتل پلیس محکوم به اعدام شد . هر کاری کرد یادش نیامد توی زندانه و توی سلولش تک و تنهاست . تو گرگ و میش, دیروز اعدام شد!
نمی دونم چرا هر وقت میخوام با یه روحیه شاد هم نه! با یه روحیه متعادل, عین آدم بشینم بنویسم یه موضوعی پیش میاد و حسابی حالم رو میگره . خلاصه فعلا که اینطوریه , متاسفم , باید تحمل کنید...
در ضمن من اینو دیروز ساعت ۷ عصر نوشتم که بخاطر کمبود امکانات الان داره pablish میشه!!!!! ( در جواب دوستانی مثل پرستو جان که ۲۴ ساعته گیر میدن!!)
عالی بود من عاشق داستان کوتاهم .........
حتما این کتاب رو خوندی(۳شب با مادوکس)من دیشب خوندمش عالیه........
باز هم بنویس.........
در ضمن خدا رو شکر کن که الکی خوش نیستی
چه میدونم......
الان که خوبی اگه خدا بخواد؟؟؟!!!!
داستانک قشنگی بود. موفق باشی.
داستان بد نبید ها ولی هیچ دوسش نداشتم یه مجلهء دیگه رو بخون ...
چرا افسردگی مضمن گرفتی؟
خوبی؟!
خطرناک شدی ... !!!!!!...
سلام..
جالب بود..
موفق باشی..