این بار دلِ پر اومده بود...یه عالمه حرف داشت براش. از دور که دیدش دلش ریخت...شکست....
بغلش کرد و صورتش رو چسبوند بهش؛ گریه کرد؛ حرف زد ولی...اون سرد و خاموش بود . سرد و سخت و ساکت...
ادامه داد ؛ گفت که دیگه در مونده . گفت که چقدر به وجودش احتیاج داره. گفت که دلش خیلی تنگه و گفت که حالا فهمیده اون چه باری رو بدوش میکشیده بدون اینکه شکایتی بکنه.
ولی... اون همچنان ساکت بود نه حرکتی نه حرفی نه نوازشی...هیچ... انگار نبود؛ می گفتن اونجاست ولی نه... شاید هم نمی خواست خودش رو نشون بده.
یکی زد رو شونش : پاشو دیره. چرا اینطوری می کنی؟
نمیخواست بره . حاظر بود ساعت ها همون جا بمونه بلکه یه صدایی ,یه پیامی ... دلش می خواست اون بهش بگه که کمکش میکنه که هنوز باهاشه که هنوز دوستش داره. ولی... یعنی فراموشش کرده بود؟
.....
...مثل همیشه آب و گُل و...
نشست تو ماشین. اینبارم جوابش رو نداده بود. عیبی نداشت دیگه عادت کرده بود حداقل احساس میکرد یه کم سبک شده...
ایول من عاشق کسانی هستم که حرف زیاد نمی زنن و وجودشون پر از آرامشه مثل این شخصیته........
برعکس من .................
بهش بگو خسته نباشه....بهش بگو اون شنیده فقط نتونسته جوابشو بده....
مرسی ...
راستی من این گنگ نوشتن رو خیلی دوست دارم....حالا ما که فهمیدیم ولی همه به نظرت میفهمن چی نوشتی؟؟؟اره البته...
خوابیدی بدونه لالایی و قصه
بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه
دیگه کابوس زمستون نمیبینی
توی خواب گلهای حسرت نمیچینی
...
سلام وبلاگ قشنگی داری پیش ما هم بیا.
ممنون از لطفت نغمه جون
والله چی بگم حالا یا من خیلی گیجم یا تو خیلی مبهم نوشتی
من که ازش چیزی نفهمیدم
شاد باشی