...

امشب هم خواب ندارم ....
بیداری امشب را قلم و دوات هم چاره ساز نیست ....
نمیتوان نوشت ... هیچ ...
پس این ها چیست؟؟!!
نمیدانم ... این من نیستم ... این, من نیستم ...
میخواهم بشنوم .. فقط بشنوم ...غرق شوم ... و ... خیال کنم.
.....
خدایا ...من چقدر گناهکارم!
....
کاش امشب خواب ببینم ...
...

سلام!
شرمندهء همه کسایی که اونقدر این مطلب قبلی رو دیدن اعصابشون خورد شد!!
تنبلم قبول ..! ولی باور کنید این چند وقت اوضاع خیلی شلوغ بود. هم روحی و هم کلی! نمیدونم شاید چون من خودم بچه آخرم و هیچ وقت بچه کوچیک تو خونه نداشتیم فکر میکنم بچه که تو خونه باشه دیگه زندگی رو هواست!
ولی خداییش دنیایی ان این بچه ها هم برای خودشون. خنده هاشون, نگاه ها شون, محبتشون . وقتی کاری میکنی که باعث شادیشون میشه و میخندن انگار دنیا رو بهت دادن.چون این حقیقی ترین خندهء زمینیِ که در ازاء یه کار کوچیک بهت هدیه میشه... 
بگذریم ... تو این هفته که گذشت با این همه برو بیا و مهمون و کارو بحث و جدل .... چیز های تازه ای یاد گرفتم!! معلم غریبیِ این زندگی ... همه چیز رو عملا جلویه چشم خودت و با دستایه خودت بهت ثابت میکنه.نمیشه هم باهاش لج کرد ولی میشه باهاش کنار اومد.
ممنون و مدیونِ خدام که خیلی از چیز ها رو بدون اینکه سرم به سنگ بخوره بهم فهمونده و تو خیلی از مشکلاتی که دارم اونقدر وجودش دلگرمم کرده که نگذاشته زمین بخورم و تونستم به دیگرون هم دلگرمی بدم.
هر چند که من بازم ناشکرم و گاهی اقات غرو لندم حوصله همه رو سر میبره ولی ....
شکرش!


ای که به هنگام درد راحت جانی مرا 
                             ای که به تلخیِّ فقر گنج روانی مرا
آنچه نبردست وهم آنچه ندیدست فهم
                             از تو به جان میرسد قبله از آنی مرا
از کرمت من به ناز مینگرم در بقا 
                             گر نَفریبد شها دولتِ فانی مرا
در گنه کافران رحم و شفاعت تراست
                             مهتری و سرور سنگدلانی مرا
گر کرم لایزال عرضه کند ملک ها
                             پیش نهد هر چه هست گنج نهانی مرا

این چند روزه معنی تنهایی رو بهتر فهمیدم ... مخصوصا این دو روز نمیدونم چرا ؟ باشه .. تمام سعیَمو میکنم که غر غر نکنم ! اما ... فقط یه ذره!!! نه دلم نگرفته ! فقط یکم دل خورم اونم از دست خودم . از دست خودم که بیخودی و بیربط از اینو اون دلم میگیره !!! آخه با با به کسی چه که تو نمیدونی چته؟! به کسی چه که تو نمیتونی جواب اون نگاهِ پر از سوال خواهرت رو بدی؟! تازه! اصلا به اون بیچاره چه که هر شب خستگیت رو رو سرِش هوار میکنی؟! نگاه که بکنی میبینی که اون از همه بی تقصیر تره ! از همه ....! یا ...
باز دارم بی ربط میگم باز کسی نمی فهمه چی دارم میگم ... یه حسه عجیب غریبه دیگه هم دارم ... همش دلم شور میزنه . احساس میکنم یه عالمه فرصت رو بیهوده از دست دادم ؛ همش فکر میکنم وقت کمه و یه دنیا کار که میخوام انجامشون بدم ولی تکون نمیخورم یه عالمه کتاب نخونده موسیقی و صدای نشنیده ... چیزه ندیده ,حرفِ نزده ................
بسه ,بسه دیگه ... یه شعر بنویسم بهتره .خودم از تو متن یه کتاب خوندمش ولی مثله اینکه از دیوان کورنه است :
از حکمت جاودانی صلایی سر داده میشود و ما را می آگاهاند.
می گوید: ای فرزندان آدمیان
از این تلاش شما را چه بهره رسیده است؟
به کدام خطا ,ای جان ,ای بیهوده گرایان
از پاک ترین خون رگ های خود
غالبا برای خویش نه نانی که سیرتان کند
بلکه سایه ای را که گرسنه تر ار پیش رهایتان می کند ,می خرید؟ ....
نانی که من پیشنهاد می کنم خوراک فرشتگان است:
خدا ,خود آن را از سر گل گندم خویش ,می پزد.
و همین نان بس خوشگوار است
که مردمی که به دنبالشان راه افتاده اید
هرگز بر سفره خویش عرضه نمی کنند.
من آن را به کسی که میخواهد مرا پیروی کند,
هدیه می کنم