گوشه ای می نشینم کنار علف
           نگاه میکنم به سیب
                         می افتد در آب
 و من خیسِ این سادگی میشوم.






میدانی ... میخواهم ساده باشم ... ساده ببینم ... ساده بگویم و به سادگی لذت ببرم ...
ساده ... ســـــــــــادهء ساده ...
میدانی ... دوست دارم توهم وقتی این ها را میخوانی, به سادگی ام بخندی ...

لطفاً منو ببین ...
      لطفاً منو بفهم ..!

ناغافل در رو باز میکنه , چراغ خاموشِ...
 اون دراز کشیده ...
حرف داره ... هر وقت این طور سر زده وارد اتاق اون می شه حسابی دلخورش میکنه ... ولی مهم نیست ... حرف های مبهمش رو فریاد میکشه ... سعی میکنه از دستاش هم برای فهموندن کلامش استفاده کنه , ولی .. همون جوابهای بیربط همیشگی :
 آره ..آره .. بــــــله ... و سری که با بی حوصلگی تایید میکنه.
ادامه میده ... همون چند کلمه رو دوباره و دوباره تکرار میکنه ...
اون دیگه داره حوصله ش سر میره... چیز هایی زیرِ لب زمزمه میکنه ...
متوجه نمیشه ولی میدونه که نباید حرفهای قشنگی باشه. باروشن کردن چراغ دیگه اونو از کوره در میبره . میاد جلوتر بلوز آبی رنگش رو نشون میده و به بالا اشاره میکنه ... انگار ... میخواد از آسمون بگه ... آبیه آسمون .... و شایدم ... خدا ..........
راستی ... از خدا چی میدونه؟ ...........  اصلاً چه کسی اهمیت میده؟؟!
اون از جاش بلند میشه و اتاق رو ترک میکنه نه به بلوزآبیش و نه به چشمهای خستش ... هیچ نگاهی نمیکنه .
خسته ... آره خستهء این همه تکرار ... ولی نه ناامید ... مدت هاست که به این نادید گرفتن ها عادت کرده . سعی میکنه افکار درهم و شلوغش رو جمع و جور کنه و به چیزهایی که میخواد به اون بفهمونه فکر کنه ...
... دوباره راه میفته, تا ... در یه اتاق بستهء دیگه رو باز کنه و یه چراغِ دیگه رو هم روشن ... 


کافی ست که چای بنوشیم با هم
و نگاه کنیم به چشم های هم
               که پُر از معجزاتِ به خواب رفته اند.
و دست هایم را که ببینی
               دلیل ساده ام را حفظ می کنی؛
وقتی بالا می آیند با چند جملهء ساده 
و پایین می آیند با چند نشانهء آرام
                               کافی است.  

نورا!
شب چیست . وقت؟
ومن چه میدانم چیست وقت, شب چیست؟

هر لحظه تویی
که میایی بالا در آتش دشت و
پر میزنی ناگاه در پلک کودکان.
که میروی دور, روی شانه های مسافران
که نرم میایی با باد,
می روی هر کجا در خاک و خیالِ آدمی.

پلک,
خاک;
و من چه میدانم چیست خاک, پلک کودکان چیست؟

خاکم کن
پلک کودکانم کن!

* هیوا مسیح *


                               
یک کتاب ... یک صحبت .. یک نظر .... و باز یک دلگرفتگی ....

نمیتونم افکارم رو جمع و جور کنم ...دیگه به درست یا غلط بودنشون هم نمیخوام فکر کنم . غلط بودنشون همه چی رو وارونه میکنه! .... من میام ته صف و همه کسایی که فکر میکردم پشتِ من هستن ... جلوم ! من ... ته صف ... با دستای خالی و یه دنیا سوال ! نمیدونم شاید از اولش هم همینجا بودم ....
آره ... راست میگی ....اصلا من در حدی نیستم که بتونم در مورد جام تو صف نظر بدم .

باید جنبید ...!
راستی ... خیلی ازت  دلخورم !