با با اینجا چه خبره؟!!!

سلام!
دیگه سالی یه مرتبه می نویسم.....
نمیدونم چی شده ؛نمیدونم چرا اینطور شده ؛ اصلا نمیدونم از کی .... خیلی وقت بوده من نمی فهمیدم یا نه تازه پیش اومده...
همه قاطی کردن ,زندگی ها قاراشمیش شده انگار همه یادشون رفته میشه لذت هم برد و با اعصاب راحت هم زندگی کرد.
یکی مشکل مالی داره؛ یکی در به درِ یه خونَس؛ یکی می خواد طلاق بگیره...
تازه اونایی هم که از این تیپ مشکلها ندارن ؛ میسازن واسه خودشون . مثلا گیر میدن به یه موضوعی یا یه کسی تو خونه وهی میزنن تو سرش! و روزی ۲۵ ساعت سرِ هیچی با هم جنگ دارن ..
نمی دونم والا! دورو برِ من که بیشتری ها این ریختی شدن.
بد وضعیه خسته کنندس ؛ دلم استراحت میخواد استراحت مغزی دلم میخواد مغزم یه کم باد بخوره.
کاش میشد تو کله همه فرو کرد که بابا دنیا دو روز که بیشتر نیست بی خیال دیگه...وِل کنید یقه همو ,یکم نفس بکشید, یکم نگاه کنید, یکم لذت ببرید.
البته ...اگر یکی بود اینارو تو کله خودم هم میکرد بد نبود فکر کنم...
فعلا برم...
امیدوارم شما ها همه خوش باشید.

چرا من دیگه نیستم؟!!!


می خوام باشم ها ولی انگار همیشه یه مسئله ای پیش میاد ... ای بخشکی شانس...
ببین چقدر دیر اومدم...خاله اس دیگه ول نمی کنه. یکی نیست بگه آخه این چرندیات به ما چه؟! ما که نمیفهمیم چی میگی...
میدونم بعد کلی update نکردن نوشتن این اراجیف خیلی احمقانس ولی اعصابم از دست خودم و شانسم و کاروانسرامون که تو این چند روزه تماما از مهمون پرو خالی میشد و یک ثانیه هم آدم نمی تونست تنها باشه خورد شده .
دلم میخواست بودم مثل قدیما می دونم اون موقعه اش هم دردی رو دوا نمی کردم ولی حداقلش بودم و کمترین کار ممکنه یعنی گوش دادن رو انجام میدادم ولی حالا ...
میدونم تو این چند روزه یکی دو نفر هر چه قدر هم بهم بدو بیراه گفته باشن حق دارن ولی چیکار کنم که خودم هم از وضع قاراشمیش زندگیم دارم خل میشم.
نمیفهمم کِی صبح میشه کِی شب میشه کِی حالم خوبه کِی بدِ. الان مثلا چرا سر فلان کس داد زدم یا اصلا چرا دلم از دست بهمان کس گرفته.(خوب یه دفعه بگو روانی شدم دیگه ,چرا اینقدر طول و تفصیلش میدی؟!)
نمیدونم بابا نمیدونم ...من که هیچ وقت کاری از دستم بر نیومده و نمیاد گویا, فقط خودِ خدا به همه کمک کنه و دل همه رو شاد و روح همه رو آروم...


کوتاه شویم و بنشینیم
کنار هم باشیم
فاصله ها را پُر کنیم
با شاخه های شیرین و دهان های بی تقصیر
آنقدر ها دور نرویم
که فرصت دیدار دوباره را گم کنیم
امروز آینه
موهای سپیدم را میشمرد و میگریست
چشمانش را که میشستم گفت:
زیاد دور نروی!
کودک که بودی
سکه هایت را در مشتت نگاه میداشتی ـ
تا گم نکنی.
فرصت ها را از دست ندهی!

کوتاه شویم و بنشینیم
رنگ چشمان یکدیگر را از یاد نبریم