از همه چیز و هیچ چیز...


یه بلال داغ از رو آتیش بر میداری ؛ شلوارتو میزنی بالا و تا زانو میری تو آب خنک و زلال رودخونه شروع میکنی به خوردن, دیدن و فکر کردن. کوها , درختا ,‌آدما , اینجا همه چیز ساده و آرومِ . همه چیز واقعیه . تقریبا همون طوری که باید باشه. به همین خاطره که دیدن هر چیزی حتی سنگ های کف رودخونه هم تو رو یادِخدا میندازه .
هلو رو از رو درخت , خیارو از رو بوته , میچینی و یه راست میذاری تو دهنت . مزهء واقعیش رو حس میکنی و لذت میبری.
میری بالای درخت شاتوت سالخوردهء باغ روی یه شاخش جا خوش میکنیو منظره های اطراف رو نگاه می کنی . خدا رو شکر میکنی به خاطره اینهمه زیبایی و عظمتی که خلق کرده . نیم ساعت, یه ساعت... میگذره... اینجا زمان آروم و بی شتاب میگذره ؛کسی عقربه های ساعت رو دنبال نمی کنه ...


می خواستم بیشتر بنویسم و از دوری از شهر شلوغ دوست داشتنیم تعریف کنم ولی وقتی اومدم و شروع کردم به خوندن وبلاگ ها نمی دونم چرا, ولی خیلی دلم گرفت. از خودم از زندگی...
وقتی از قضایا دوری با خودت هزار و یک فکر میکنی و هر روز یه راه جدید برا آدم کردن این نغمهء پر از اشتباه پیدا میکنی. قول میدی که وقتی برگشتی از هزار و یک نفر معذرت خواهی کنی و به درد دل های همه آدمای اطرافت خوب گوش کنی و به همشون کمک کنی ولی وقتی میای میبینی هنوز همونی با همون توانایی های محدود همیشگیت . نمی دونم شاید اشکال کار اینه که باید از همون روز شروع کنی از همون لحظه...نمی دونم...
برم دیگه خیلی پرت و پلا گفتم خودم هم نفهمیدم شما که هیچی...
شاد باشید.

دیدار


این بار دلِ پر اومده بود...یه عالمه حرف داشت براش. از دور که دیدش دلش ریخت...شکست....
بغلش کرد و صورتش رو چسبوند بهش؛ گریه کرد؛ حرف زد ولی...اون سرد و خاموش بود . سرد و سخت و ساکت...
ادامه داد ؛ گفت که دیگه در مونده . گفت که چقدر به وجودش احتیاج داره. گفت که دلش خیلی تنگه و گفت که حالا فهمیده اون چه باری رو بدوش میکشیده بدون اینکه شکایتی بکنه.
ولی... اون همچنان ساکت بود نه حرکتی نه حرفی نه نوازشی...هیچ... انگار نبود؛ می گفتن اونجاست ولی نه... شاید هم نمی خواست خودش رو نشون بده.
یکی زد رو شونش : پاشو دیره. چرا اینطوری می کنی؟
نمیخواست بره . حاظر بود ساعت ها همون جا بمونه بلکه یه صدایی ,یه پیامی ... دلش می خواست اون بهش بگه که کمکش میکنه که هنوز باهاشه که هنوز دوستش داره. ولی... یعنی فراموشش کرده بود؟
.....
...مثل همیشه آب و گُل و...
نشست تو ماشین. اینبارم جوابش رو نداده بود. عیبی نداشت دیگه عادت کرده بود حداقل احساس میکرد یه کم سبک شده...

زندان


صبح زود با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شد . از توی تختش بلند شد و دنبال تلفن می گشت که ناگهان یادش آمد توی زندانه, سلول انفرادی, دوباره خوابید.
یکی دو ساعت بعد از خواب بیدار شد. صورتش را اصلاح کرد لباسهایش را پوشید و رفت بیرون. داشت باران می آمد. یک ماشین از کنارش رد شد و از سر تا پایش را حسابی خیس کرد که یادش آمد توی زندانه و روی تخت فلزی سلول انفرادیش نشسته . حوصلش سر رفته بود. از روی تخت بلند شد و شروع کرد به قدم زدن. همینطور که داشت قدم میزد رسید به سالن نمایش. یک بلیط خرید و رفت توی سالن. نمایش خیلی خیلی کسل کننده بود . از سالن رفت بیرون و یک سیگار روشن کرد . داشت سیگار میکشید که یادش آمد توی زندانه . سرش را به دیوار سلول تکیه داده بود و ریر لب آواز می خواند . نشست روی تخت . همیشه دوست داشت پولدار باشه . تصمیم خودش را گرفت: الان وقتشه! از توی کشوی میز تفنگش را برداشت و رفت بیرون . به صورتش ماسک زد و وارد بانک شد . داشت تهدید کنان به سمت صندوق میرفت که یک پلیس بش حمله کرد .توی دادگاه به جرم قتل پلیس محکوم به اعدام شد . هر کاری کرد یادش نیامد توی زندانه و توی سلولش تک و تنهاست . تو گرگ و میش, دیروز اعدام شد!



نمی دونم چرا هر وقت میخوام با یه روحیه شاد هم نه! با یه روحیه متعادل, عین آدم بشینم بنویسم یه موضوعی پیش میاد و حسابی حالم رو میگره . خلاصه فعلا که اینطوریه , متاسفم , باید تحمل کنید...
در ضمن من اینو دیروز ساعت ۷ عصر نوشتم که بخاطر کمبود امکانات الان داره pablish میشه!!!!! ( در جواب دوستانی مثل پرستو جان که ۲۴ ساعته گیر میدن!!)